اگر.....

اگر جمعیت زمین ١٠٠نفر باشد با نسبتهای امروز خواهیم داشت:
  • ۵٧نفر آسیایی و٢١نفر اروپایی و٨نفر آفریقایی و۶نفر آمریکایی.
  • ۵٢نفر زن و۴٨ نفر مرد.
  • ٣٠ نفر سفیدپوست و ٧٠ نفر رنگین پوست.
  • ۶نفر ۵٩% کل ثروت دنیا را  دارند.
  • ٨٠ نفر در فقر زندگی می کنند.
  • ۵٠ نفر از سوئ تغذیه خواهند مرد.
  • ٧٠ نفر می توانند بخوانند.
  • فقط یک نفر تحصیلات عالی دارد. 

 

سخنان مشاهیر و بزرگان 2

آن چه را که می شنوید با عقل سلیم و منش پاک و روشن بسنجید و آن گاه بپذیرید.  «زرتشت»

 

- اگر خاموش بنشینی تا دیگران به سخنت آورند بهتر از آنست که سخن بگویی تا خاموشت کنند.  «سقراط»

 

- به لاک پشت ها نگاه کنید. آن ها فقط وقتی پیشرفت می کنند که سرشان را از لاک خود بیرون می آورند.   «جیمز بریانت»

 

- تصور کن اگر قرار بود هرکس به اندازه ی دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حاکم می شد.  «ناپلئون»

 

- بادبادک وقتی بالا می رود که با باد مخالف رو به رو شود.  «چرچیل»

 

- ترجیح می دهم روی موتور سیکلتم باشم و به خدا فکر کم تا این که در کلیسا باشم و به موتور سیکلتم فکر کنم.   « مارلون براندو »

 

- شریف ترین دل ها دلی است که اندیشه آزار کسان در آن نباشد.  «زرتشت»

 

- تا زنده ام لحظه ای آرام نخواهم گرفت. راحتی کردن و مردن نزد من یکیست.  «ناپلئون»

 

- اگر قرار باشد بایستی و به طرف هر سگی که  پارس می کند سنگ پرتاب کنی، هرگز به مقصد نمی رسی.   «لارنس استرن»

 

- آن قدر شکست خورد تا راه شکست دادن را آموختم.  «ناپلئون»

 

- فرق انسان و سگ در آنست که اگر به سگی غذا بدهی هرگز تو را گاز نخواهد گرفت.«تولستوی»

 

- هر چقدر اوج بگیری از نظر مردمی که پرواز را نمی فهمند کوچکتر بنظر می رسی. «نیچه»

 

- من در جهان یک دوست داشته ام و آن خودم بوده ام.  «ناپلئون»

 

- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.  «مارکز»

 

- دوست واقعی تو کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.   «گابریل گارسیا»

 

- هم رنگ دیگر کسان شدن باور هیچ کدام از بزرگان نبوده است. «ارد بزرگ»

 

- برای تعجیل در فرج من بسیار دعا کنید که فرج من فرج شما نیز هست.  «امام زمان(ع)»

 

...................................

ویرانگری اساس نبرد است.

ویرانگری نوید آبادی هر آنچه ساختند از خشت خشت ویران باد.

ای لاله های میهن من ای گلگونه های فسرده

گو بی شما تاریخ را هر آنچه بسازند ویران باد

آبادی ضحاک وبران باد.

از خودمون هم بنویسیم

به تنهایی عادت کرده بودم ، قبول کرده بودم که امیدی نداشته باشم که یه روز با  یه نفر برخورد کنم که منو بفهمه و منو بخواد ، اما حالا دوباره وارد دانشگاه شدم ، برخورد با کلی آدم جدید دوباره این امید مسخره رو زنده کرده ، و این امید یعنی دوباره رنج بردن که شاید این بار زندگی زیبا شود و زیبا بماند ، این امید لعنتی رو نمی خوام ، دوست دارم برگردم به کنج تنهاییم ، حس موش کوری  رو دارم که از لونه ی  تاریک و سردش بیرون کشیده باشنش و بخوان خورشید رو بهش نشون بدن ، اما موش کور که داستان ایکاروس رو بارها و بارها خونده ( عجب موش کوری ! ) می دونه که رویای ایکاروس ناممکنه پس ترجیح می ده برگرده به لونه ی تنگ و تاریک و سردش و در تنهایی روزها رو بگذرونه و منتظر مرگ بشه

سخنان مشاهیر و بزرگان 1

- جهان به آن نیرزد که پریشان کنی دلی را.    «زرتشت»

 

- سکوت شمشیری بوده است که من همیشه از آن بهره جسته ام.  «نادرشاه»

 

- بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی خود کنند.           «زرتشت»

 

- همه می خواهند بشریت را عوض کنند. هیچ کس در این اندیشه نیست که خود را عوض کند.  «تولستوی»

 

- شاید بتوانید دست و پای مرا به زنجیر بکشید یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید ولی افکار مرا که آزاد است را نمی توانید به اسارت درآورید.  «جبران خلیل جبران»

 

- گورستان ما خاک نیست، گورستان ما قلب کسانی است که می پنداریم دوستمان دارند.  «کوروش کبیر»

- مرد دلیر به هنگام ستیز و نبرد، همراهانش را می شمارد.  «ارد بزرگ»

- از لباس کهنه ات خجالت نکش، از افکار کهنه ات شرمنده باش.  «انیشتین»

- حاضر نیستم در راه اعتقادم کشته شوم چون ممکن است بر خطا باشم. «برتراند راسل»

- آن هایی که تا مو قعی که خشکی می بینند فکر می کنند دریایی در عالم وجود ندارد، کاشفین بدی هستند. «فرانسیس بیکن»

- بهترین کارها این است که در جوانی دانش آموزی و در پیری به کار بری. «بزرگمهر»

- گاهی سکوتم دشمن را فرسنگ ها از مرزهای خویش نبز عقب می کشم.  «نادر شاه»

- آن چنان به ایران علاقه مندم که حتی تمام بهشت را با یک وجب از خاک ایران عوض نمی کنم.      «عارف قزوینی»

- دو چیز انتها ندارد. یکی کهکشان ها و دیگری حماقت انسان ها ولی درمورد اولی مطمئن نیستم.   «انیشتین»

- آدمی تنها مخلوقی است که نمی خواهد همان باشد که هست.  «آلبر کامو»

 

- گاو ممکن است سیاه باشد ولی شیرش سفید است.   «مثل روسی»

 

- بزرگترین درس زندگی این است که انسان باور داشته باشد که گاهی حق با احمق ها است.  «مارک تواین»

الا ای داور دانا-استاد شهریار

الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی......چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی

چه طرفی بست از این جمعیت ایران جز پریشانی......چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی

چرا مردی کند دعوی کسی که کمتراست از زن..... الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی..........به رشتی کله ماهی خور؛به طوسی کله خر گفتی

قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر شمردی.......جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی

تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن.....الا تهرانیا انصاف می کن خرتویی یا من

تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی........به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی

چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی......به نقص من چه خندی خود سرا پا منقصت باشی

مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن...الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی....به مردی با تو پیوستم؛ندانستم که نا مردی

چه گویم بر سرم با نا جوانمردی چه آوردی.....اگر می خواستی عیب زبان هم رفع می کردی

ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن...الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل.........فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل

چه گویم ساز تو بی قانون و هر دمبیل..........تو را یک شب نشد سازو نوا در رادیو تعطیل

ترا تنبور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون....الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم........عدو را تا که ننشاندم به جای از پا ننشستم

به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم.........چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم

کنون تنها علی مانده است و حوضش..........الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

چو استاد دغل سنگ محک بر سکه ما زد........ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد

سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد.......چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد

تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن.......الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

چو خواهد دشمن بنیاد قومی را بر اندازد..........نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد

چو تنها کرد هر یک رابه تنهایی بدو تازد......چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد

تو بودی انکه دشمن را ندانستی فریب وفن.......الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

چرا با دوستارانت عناد و کین و لج باشد.........چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد

مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد......هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد

تو گل را خار بینی و گلشن را همه گلخن......الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

تو را ترک آذربایجان بودو خراسان بود.........کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود

چو شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود.......کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود

کنون ای پهلوان پنبه چونی نه تیر ماند و نی جوشن..الا تهرانیا انصاف می کن خرتویی یا من

کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان........نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان

از این قحط و غلا مشکل توانی وا رهاندن جان.....مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان

دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن...........الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

عصر جاهلیت است،اندیشه ها را به تابوت می گذاریم و زنده به گور می کنیم

لازمه ی انسانیت رنج بردن است
درد کشیدن است
انسان بي درد،جماد است
گياه است
دانستن خود درديست كه هرچه بيشتر باشد،
رنج بردن نيز بيشتراست
و بزرگي هر انساني به ميزان دردهاي متعالي است كه در سينه دارد.
دردهايي كه مرز ما بين انسانيت و حيوانيت است
و نوشتن نيز خود يك گريز گاه است
و شايد يك مسكن
و البته نه يك التيام بخش.
نوشتن تنها،مسكن دردهاي انسانيت است
و نبايد از آن انتظارالتيام اين درد را داشت
چرا كه خاصيت اين درد التيام يافتن نيست
كه اگراين درد التيام يابد انسانيت به اتمام ميرسد
مگر نه اينست كه اين درد،درد انسانيت است
آيا كسي هست كه بخواهد انسانيت خويش را
التيام دهد!!
اين درد، در تابوت نيز انسان را همراهي مي كند.

نامه عمر به يزد گرد سوم سا ساني و پاسخ يزد گرد به آن

يك سند تاريخي-

ايران ما  آنچه براي آگاهي هم وطننان ارجمند ايراني در ذيل مي آيد متن ترجمه نامه عمر خليفه دوم به يزدگرد سوم ساسانی و پاسخ يزدگرد به عمر می باشد. نسخه اصلی اين نامه ها در موزه لندن نگهداری می شود. زمان نگاشته شدن اين نامه ها مربوط می شود به پس از جنگ قادسيه و پيش از جنگ نهاوند که حدوداً چهار ماه به طول انجاميد .

 

از عمر بن الخطاب خليفه مسلمين به يزدگرد سوم شاهنشاه پارس

يزدگرد، من آينده روشنی برای تو و ملت تو نمی بينم مگر اينکه پيشنهاد مرا بپذيری و با من بيعت کنی. تو سابقا بر نصف جهان حکم می راندی ولی اکنون که سپاهيان تو در خطوط مقدم شکست خورده اند و ملت تو در حال فروپاشی است. من به تو راهی را پيشنهاد می کنم تا جانت را نجات دهی.

شروع کن به پرستش خدای واحد، به يکتا پرستی، به عبادت خدای يکتا که همه چيزرا او آفريده. ما برای تو و برای تمام جهان پيام او را آورده ايم، او که خدای راستين است.

از پرستش آتش دست بردار و به ملت خود فرمان بده که آنها نيز از پرستش آتش که خطاست دست بکشند، به ما بپيوند الله اکبر را پرستش کن که خدای راستين است و خالق جهان.

الله را عبادت کن و اسلام را بعنوان راه رستگاری بپذير. به راه کفر آميز خود پايان بده و اسلام بياور و الله اکبر را منجی خود بدان.

با اين کار زندگی خودت را نجات بده و صلح را برای پارسيان بدست آر. اگر بهترين انتخاب را می خواهی برای عجم ها ( لقبی که عربها به پارسيان می دادند بعمنی کودن و لال) انجام دهی با من بيعت کن.

«خليفه مسلمين عمربن الخطاب»

 

از شاه شاهان، شاه پارس، شاه سرزمين های پرشمار، شاه آريايي ها و غير آريايي ها، شاه پارسيان و نژادهای ديگر از جمله عربها، شاه فرمانروايی پارس، يزدگرد سوم ساسانی به عمربن الخطاب خليفه تازيان ( لقبی که پارسيان به عرب ها می دهند به معنی سگ شکاری )

به نام اهورا مزدا آفريننده زندگی و خرد

تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را به راه راست هدايت کنی، به راه خدای راستينت، الله اکبر، بدون اين که هيچ گونه آگاهی داشته باشی که ما که هستيم و چه را می پرستيم.

اين بسيار شگفت انگيز است که تو لقب فرمانروای عربها را برای خودت غصب کرده ای آگاهی و دانش تو نسبت به امور دنيا به همان اندازه عربهای پست و مزخرف گو و سرگردان در بيابان های عربستان و انسانهای عقب مانده بيابان گرد است.

مردک، تو به من پيشنهاد می کنی که خداوند يکتا را بپرستم در حاليکه نمی دانی هزاران سال است که ايرانيان خداوند يکتا را می پرستند و روزی پنج بار به درگاه او نماز می خوانند. هزاران سال است که در ايران، سرزمين فرهنگ و هنر اين رويه زندگی روزمره ماست.

زمانيکه ما داشتيم مهربانی و کردار نيک را در جهان می پرورانديم و پرچم پندار نيک، گفتار نيک، کردار نيک را در دستهايمان به اهتزاز درمی آورديم تو و پدران تو داشتند سوسمار مي خوردند و دخترانتان را زنده بگور می کرديد.

شما تازيان که دم از الله می زنيد برای آفريده های خدا هيچ ارزشی قائل نيستيد ، شما فرزندان خدا را گردن می زنيد، اسرای جنگی را می کشيد، به زنها تجاوز می کنيد، دختران خود را زنده به گور می کنيد، به کاروانها شبيخون می زنيد، دسته دسته مردم را می کشيد، زنان مردم را مي دزديد و اموال آنها را سرقت می کنيد. قلب شما از سنگ ساخته شده است. ما تمام اين اعمال شيطانی را که شما انجام می دهيد محکوم می کنيم. حال با اين همه اعمال قبيح که انجام می دهيد چگونه می خواهيد به ما درس خداشناسی بدهيد؟

تو بمن می گويي از پرستش آتش دست بردارم، ما ايرانيان عشق به خالق و قدرت خلقت او را در نور خورشيد و گرمی آتش می بينيم. نور و گرمای خورشيد و آتش ما را قادر می سازد که نور حقيقت را ببينيم و قلبهايمان برای نزديکی به خالق و به همنوع گرم شود. اين به ما کمک می کند تا با همديگر مهربانتر باشيم و اين نور اهورايي را در اعماق قلبمان روشن می سازد.

خدای ما اهورا مزداست و اين بسيار شگفت انگيز است که شما تازه او را کشف کرده ايد و نام الله را بر روی آن گذارده ايد. اما ما و شما در يک سطح و مرتبه نيستيم، ما به همنوع کمک می کنيم ، ما عشق را در ميان آدميان قسمت می کنيم، ما پندار نيک را در بين انسانها ترويج می کنيم، ما هزاران سال است که فرهنگ پيشرفته خود را با احترام به فرهنگ های ديگر بر روی زمين می گسترانيم ، در حاليکه شما به نام الله به سرزمين های ديگر حمله می کنيد، مردم را دسته دسته قتل عام می کنيد، قحطی به ارمغان می آوريد و ترس و تهی دستی به راه می اندازيد، شما اعمال شيطانی را به نام الله انجام می دهيد. چه کسی مسوول اين همه فاجعه است؟

آيا الله به شما دستور داده قتل کنيد، غارت کنيد و ويران کنيد؟                                        

يا اين که پيروان الله به نام او اين کارها را انجام می دهند؟ و يا هردو؟

شما می خواهيد عشق به خدا را با نظامی گری و قدرت شمشير هايتان به مردم ياد بدهيد. شما بيابان گردهای وحشی می خواهيد به ملت متمدنی مثل ما درس خداشناسی بدهيد. ما هزاران سال فرهنگ و تمدن در پشت سر خود داريم، تو بجز نظامی گری، وحشی گری، قتل و جنايت چه چيزی را به ارتش عربها ياد داده ای؟ چه دانش و علمی را به مسلمانان ياد داده ای که حالا اصرار داری به غير مسلمانان نيز ياد بدهی؟ چه دانش و فرهنگی را از الله ات آموخته ای که اکنون می خواهی به زور به ديگران هم بياموزی؟

افسوس و ای افسوس ... که ارتش پارسيان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خدای خودشان را اين بار با نام الله پرستش کنند و همان پنج بار نماز را بخوانند ولی اين کار با زور شمشير بايد عربی نماز بخوانند چون گويا الله شما فقط عربی می فهمد.

من پيشنهاد می کنم که تو و همدستانت به همان بيابانهايي که سابقا عادت داشتيد در آن زندگی کنيد برگرديد. آنها را برگردان به همان جايي که عادت داشتيد جلوی آفتاب از گرما بسوزند، به همان زندگی قبيله ای ، به همان سوسمار خوردن ها و شير شتر نوشيدن ها.

من تو را نهی نمی کنم از اين که اين دسته های دزد را ( ارتش تازيان) در سرزمين آباد ما رها کنی ، در شهر های متمدن ما و در ميان ملت پاکيزه ما.

اين چهار پايان سنگدل را آزاد مگذار تا مردم ما را قتل عام کنند، زنان و فرزندان ما را بربايند، به زنهای ما تجاوز کنند و دخترانمان را به کنيزی به مکه بفرستند. نگذار اين جنايات را به نام الله انجام دهند، به اين کارهای جنايتکارانه پايان بده.

آرياييها بخشنده، خونگرم و مهمان نوازند، انسان های پاک به هر کجا که بروند تخم دوستی، عشق ، آگاهی و حقيقت را خواهند کاشت بنابراين آن ها تو و مردم تو را بخاطر اين کارهای جنايتکارانه مجازات نخواهند کرد.

من از تو می خواهم که با الله اکبرت در همان بيابانهای عربستان بمانی و به شهرهای آباد و متمدن ما نزديک نشوی ، بخاطر عقايد ترسناکت و بخاطر خوی وحشی گريت.

يزدگرد سوم ساسانی

 

فردوسی، راز ماندگاری زبان فارسی

فردوسي استاد بي همتاي شعر و خرد پارسي و بزرگترين حماسه سراي جهان است. اهميت فردوسي در آن است چه با آفريدن اثر هميشه جاويد خود، نه تنها زبان ، بلكه كل فرهنگ و تاريخ و در يك سخن ، همه اسناد اصالت اقوام ايراني را جاودانگي بخشيد و خود نيز برآنچه كه ميكرد و برعظمت آن ، آگاه بود و مي دانست كه با زنده نگه داشتن زبان ويژه يك ملت ، در واقع آن ملت را زندگي و جاودانگي بخشيده است .

بسي رنج بردم در اين سال سي

عجم زنده كـردم بديــن پــــارسي

فردوسي در سال 329 هجري برابر با 940 ميلادي در روستاي باژ از توابع طوس در خانواده اي از طبقه دهقانان ديده به جهان گشود و در جواني شروع به نظم برخي از داستانهاي قهرماني كرد. در سال 370 هجري برابر با 980 ميلادي زير ديد تيز و مستقيم جاسوس هاي بغداد و غزنين ، تنظيم شاهنامه را آغاز مي كند و به تجزيه و تحليل نيروهاي سياسي بغداد و عناصر ترك داخلي آنها مي پردازد. فردوسي ضمن بيان مفاسد آنها، نه تنها با بغداد و غزنين ، بلكه با عناصر داخلي آنها نيز مي ستيزد و در واقع ، طرح تئوري نظام جانشين عرب و ترك را مي ريزد حداقل آرزوي او اين بود كه تركيبي از اقتدار ساسانيان و ويژگيهاي مثبت سامانيان را در ايران ببيند. چهار عنصر اساسي براي فردوسي ارزشهاي بنيادي و اصلي به شمار مي آيد و او شاهنامه خود را در مربعي قرار داده كه هر ضلع آن بيانگر يكي از اين چهار عنصر است آن عناصر عبارتند از: مليت ايراني ، خردمندي ، عدالت و دين ورزي او هر موضوع و هر حكايتي را برپايه اين چهار عنصر تقسيم مي كند. علاوه بر اين ، شاهنامه ، شناسنامه فرهنگي ما ايرانيان است كه مي كوشد تا به تاخت و تاز ترك هاي متجاوز و امويان و عباسيان ستمگر پاسخ دهد او ايراني را معادل آزاده مي داند و از ايرانيان با تعبير آزادگان ياد مي كند؛ بدان سبب كه پاسخي به ستمهاي امويان و عباسيان نيز داده باشد؛ چرا كه مدت زمان درازي ، ايرانيان ، موالي خوانده مي شدند و با آنان همانند انسان هاي درجه دوم رفتار مي شد بنابراين شاهنامه از اين منظر، بيش از آن كه بيان انديشه ها و نيات يك فرد باشد، ارتقاي نگرشي ملي و انساني و يا تعالي بخشيدن نوعي جهانبيني است.

سي سال بعد يعني در سال 400 هجري برابر با 1010 ميلادي پس از پايان خلق شاهنامه اين اثر گرانبها به سلطان محمود غزنوي نشان داده مي شود. به علت هاي گوناگون كه مهمترين شان اختلاف نژاد و مذهب بود اختلاف دستگاه حكومتي با فردوسي باعث برگشتن فردوسي به طوس و تبرستان شد. استاد بزرگ شعر فارسي در سال 411 هجري برابر با 1020 ميلادي در زادگاه خود بدرود حيات گفت ولي ياد و خاطره اش براي همه دوران در قلب ايرانيان جاودان مانده است.

زبان ، شرح حال انسان هاست اگر زبان را برداريم ، تقريبا چيزي از شخصيت ، عقايد، خاطرات و افكار نظام يافته ما باقي نخواهد ماند بدون زبان ، موجوديت انسان هم به پايان مي رسد زبان ، ذخيره نمادين انديشه ها، عواطف ، بحران ها، مخالفت ها، نفرت ها، توافق ها، وفاداري ها، افكار قالبي و انگيزه هايي است كه در سوق دادن و تجلي هويت فرهنگي انسانها نقش اساسي دارد.همگان بر اين باورند كه واژه ها در كارگاه انديشه و جهان بيني انديشمندان و روشنفكران هر دوره در هم مي آميزند تا زايش مفاهيم عميق انساني تا ابد تداوم يابد. با وجود اين ، در يك داوري دقيق ، تمايزات غيرقابل كتمان و قوت كلام سخنسراي نام آور ايراني حكيم ابوالقاسم فردوسي با همتايان همعصر خود آشكارا به چشم مي خورد زبان و كلمات برآمده از ذهن فرانگر و تيزبين او، در محدوديت قالبهاي شعري ، تن به اسارت نمي سپارد و ناگزير به گونه شگفت آوري زنده ، ملموس و دورپرواز است فردوسي به علت ضرورت زماني و جو اختناق حاكم در زمان خود، بالاجبار براي بيان مسائل روز: زباني كنايه و اسطوره اي انتخاب كرده است ؛ در حالي كه محتواي مورد بحث او مسائل جاري زمان است بدين اعتبار، فردوسي از معدود افرادي است كه توان به تصوير كشيدن جنايات قدرت سياسي زمان خويش را داشته است پايان سخن آن كه انگيزه فردوسي از آفريدن شاهنامه مبارزه با استعمار و استثمار سياسي ، اقتصادي و فرهنگي خلفاي عباسي و سلطه اميران ترك بود .

آنچه كورش كرد و دارا وانچه زرتشت مهين
زنده گشت از همت فردوسي سحـر آفرين
نام ايــــران رفته بــود از يـاد تا تـازي و تـرك
تركــتــازي را بــرون راندند لاشـــه از كـمين
اي مبـــارك اوستـــاد‚ اي شاعـــر والا نژاد
اي سخنهايت بســوي راستي حبلي متين
با تـــو بد كـــردند و قــدر خدمتت نشناختند
آزمـــنـــدان بــخيـــل و تاجـــداران ضـنــيــن

 

زندگینامه ی فردوسی

حکیم فردوسی در "طبران طوس" در سال 329 هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است.

فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید.

همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت.

چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه ی اصلیی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد.

او خود می گوبد:

بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب

فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.

اَلا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم عصا داد سال
پراکنده شد مال و برگشت حال

بر خلاف آن چه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را صرفاً به خاطر علاقه خودش و حتی سالها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار رفته رفته ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاهی بزرگ کند و به گمان اینکه سلطان محمود چنان که باید قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت.

اما سلطان محمود که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود تشویق نکرد.

علت این که شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست.

عضی گفته اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد (در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد.

ظاهراً بعضی از شاعران دربار سلطان محمود به فردوسی حسد می بردند و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم ایران را در نظر سلطان محمود پست و ناچیز جلوه داده بودند.

به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: که "شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست".

گفته اند که فردوسی از این بی اعتنائی سلطان محمود بر آشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود گفت و سپس از ترس مجازات او غزنین را ترک کرد و چندی در شهرهائی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود، طوس درگذشت.

تاریخ وفاتش را بعضی 411 و برخی 416 هجری قمری نوشته اند. فردوسی را در شهر طوس، در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند.

در تاریخ آمده است که چند سال بعد، محمود به مناسبتی فردوسی را به یاد آورد و از رفتاری که با آن شاعر آزاده کرده بود پشیمان شد و به فکر جبران گذشته افتاد و فرمان داد تا ثروت فراوانی را برای او از غزنین به طوس بفرستند و از او دلجوئی کنند.

اما چنان که نوشته اند، روزی که هدیه سلطان را از غزنین به طوس می آوردند، جنازه شاعر را از طوس بیرون می بردند.

از فردوسی تنها یک دختر به جا مانده بود، زیرا پسرش هم در حیات پدر فوت کرده بود و گفته شده است که دختر فردوسی هم این هدیه سلطان محمود را نپذیرفت و آن را پس فرستاد.

شاهنامه نه فقط بزرگ ترین و پر مایه ترین مجموعه شعر است که از عهد سامانی و غزنوی به یادگار مانده است بلکه مهمترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران قدیم و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسی است.

فردوسی طبعی لطیف داشته، سخنش از طعنه و هجو و دروغ و تملق خالی بود و تا می توانست الفاظ ناشایست و کلمات دور از اخلاق بکار نمی برد.

او در وطن دوستی سری پر شور داشت. به داستانهای کهن و به تاریخ و سنن قدیم عشق می ورزید.


سخنان فردوسی بزرگ

- دانایی توانایی به بار می آورد  ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد . فردوسی خردمند

 

- گوش شنونده  همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است . فردوسی خردمند

 

- خرد برترین هدیه الهی است .  فردوسی خردمند

 

- خرد و دانش مرد دانا در گفتار او هویداست . فردوسی خردمند

 

- کسی که خرد ندارد همواره از کرده های خویش پشیمان و در رنج است . فردوسی خردمند

 

- بی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است . فردوسی خردمند

 

- خرد مانند چشم هستی و جان آدمی است و اگر آن نباشد چگونه جهان را به درستی خواهی گذراند . فردوسی خردمند

 

- اولین مرحله شناخت آفرینش همانا خرد است چشم و گوش و زبان سه نگهبان اویند که لاجرم هر چه نیکی و شر است از همین سه ریشه می گیرد .و افسوس که بدنبال کنندگان خرد اندکند باید که به سخن دانندگان راه جست و باید جهان را کاوش نمود و از هر کسی دانشی آموخت و یک دم را هم برای آموختن نباید از دست داد . فردوسی خردمند

 

- خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است . فردوسی خردمند

 

- کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد . فردوسی خردمند

 

- دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی . فردوسی خردمند

 

- به این زمین گرد که بسرعت می گردد بنگر که درمان  ما در آن است و درد ما نیز ، نگاه کن و ببین که نه گردش زمانه آن را می فرساید و نه رنج و بهبودی حال بشر آن را به آتش  می کشد ، نه آرام می شود  و نه همچون ما تباهی می پذیرد  .  فردوسی خردمند

 

- روح و روان  و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟!! .  فردوسی خردمند

 

- چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی است ، که از آن دوری باید جست . فردوسی خردمند

 

- بی خردی  است، که بگویم  کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام می دهد . فردوسی خردمند

 

- رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست . فردوسی خردمند

 

- اگر برای انجام کاری بزرگ ، زمان نداری  .بهتر است بی درنگ آن را به دیگران بسپاری . فردوسی خردمند

 

- کتاب زندگی گذشتگان ، جان تاریک را روشنی می بخشد . فردوسی خردمند

 

- این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست . فردوسی خردمند

 

- فرمان ایزد به جهانداران داد و دهش است .  فردوسی خردمند

 

- کسی که به آبادانی  می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند . فردوسی خردمند

 

- آنکه آفریننده و با فر است در این جهان رنج های بسیار خواهد خورد . فردوسی خردمند

 

- از بزرگان تنها رنجهاست که باقی می ماند . فردوسی خردمند

 

- جایگاه پرستش گران کوهستان است . فردوسی خردمند

 

- آزادگان را کاهلی ، بنده می سازد . فردوسی خردمند

 

- فرمانرویانی که گوش به فرمان مردم دارند در زندگی جز رامش و آوای نوش نخواهند شنید .  فردوسی خردمند

 

- کسی که بر جایگاه خویش منم زد بخت از وی روی بر خواهد تافت .  فردوسی خردمند

 

- خسروی بزرگتر ، بندگی بیشتر می خواهد .  فردوسی خردمند

 

- ابلیس مانند نیکخواهان پیش می آید ، ابتدا عهد و پیمان می گیرد ، سپس راز می گوید .  فردوسی خردمند

 

- آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود .  فردوسی خردمند

 

- دیوان که فرمانروا و دست دراز شدند سخن از نیکی را هم  باید مانند راز گفت .  فردوسی خردمند

 

- جز مرگ را ، هیچ کسی از مادر نزاد .  فردوسی خردمند

دین کوروش کبیر

بسیاری از مردم، خصوصا ایرانیان بر این عقیده اند که کوروش نیز مانند دیگر پادشاهان هخامنشی زرتشتی بوده است. اما باید این نکته را یادآور شویم که کوروش با وجود احترام فراوانی که برای اهورامزدا و آیین زرتشت قائل بود، هیچ گاه زرتشتی نبوده است. در واقع کوروش به تمام ادیان و مداهب و خدایانی که به شکل ها و نام های گوناگون در بین جوامع مختلف مورد تقدیس و پرستش مردم بودند، احترام فراوانی می گذاشت.

او به هنگام ورود به بابل متنی را می خواند و در آن اعلام می کند:

« اینک که به یاری مزدا، تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سر گذاشته ام، اعلام می کنم تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد... »

در این متن کوروش خود را برگزیده ی مزدا می داند و برخوردای از یاری و حمایت او را دلیل موفقیت خود عنوان می کند. همچنین او در منشور حقوق بشر خود می گوید:

« وضع داخلی بابل و جایگاه های مقدسش قلب من را تکان داد... فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی که بسته شده بودند را بگشایند...»

او ضمن آزادی قوم یهود از چنگ «نبونید» فرمان بازسازی معبد یهوه در اورشلیم را صادر می کند و خدایان سومر و آکد را به نیایشگاه های خودشان باز می گرداند و در تمام این منشور همواره مردوک را مورد ستایش قرار می دهد و اعلام می کند که مردوک مرا پادشاه بابل کرد و او را خدای بزرگ معرفی می کند.

 

حالا چگونه می شود عنوان مذهب و دین خاصی را به کوروش نسبت داد. با توجه به این که او هم به اهورامزدا احترام فراوان می گذاشت و هم به مردوک خدای بابل و هم به یهوه خدای یهودیان؟ برای پاسخ به این سوال، سوال دیگری پیش می آید و آن این است که اگر کوروش یک دین خاص داشت، چرا با توجه به قدرت و محبوبیتی که در نزد جوامع داشت، هیچ گاه مردم را به آن دین دعوت نکرد و آنان را در پرستش خدای خود آزاد گذاشت؟

با توجه به سخنانی که کوروش به هنگام ورود به بابل ایراد می کند و آن چه در استوانه ی گلین برای ملت ها بیان می کند، تنها یک مسئله نمایان است و آن هم آن است که کوروش از اصل به وجود یک خدای واحد اعتقاد داشته است که ملت ها و جوامع گوناگون او را با نام های مختلف می شناختند و برای پرستش او از این جهت که بتوانند او را تجسم کنند، از وسایل گوناگون استفاده می کردند. بنابرین کوروش به این مسئله واقف بوده است که همه ی مردم یک مبدا را می پرستند. به همین او تمام مذاهب جهان را قابل احترام می شناسند و مردم را در پرستش خدای خود آزاد می گذارد. در نظر او اهورامزدا، مردوک، یهوه و ... همه یک معنا داشتند.

خوب است که ما هم کوروش کبیر، این مرد بزرگ را الگوی خود قرار دهیم و به تمام مذاهب جهان احترام بگذاریم.

 

برگرفته از کتاب «منم کورش پادشاه هخامنشی»

 

کوروش در هنگام فتح بابل برای سپاهیان و نزدیکان نکاتی را بدین گونه یادآور شد: دوستان همیشه باید خدا را شکرگذار بود چون عطایای او بیش از اندازه است. ولی باید غنایم را مال خود بدانیم و از همه چیز پاسداری کنیم و بیهوده آنها را از بین نبریم اگر مقداری از آن را به مغلوبان اهدا کنیم کمال انسانیت است. در هر حال چون به مال و منان رسیدید نباید طریق عیش و عشرت را در پیش بگیرید و تنبلی و کاهنی کنید چون در این صورت پس از چندی به حال همین شکست خوردگان خواهید افتاد و انسان های بیهوده خواهید شد. کار را پست نشمارید و اوقات خود را به بطالت مگذرانید. سستی را از خود دور کنید و از نیروی خود به بهترین وجه استفاده کنید و آن را با بیکاری هدر ندهید چون بیکاری سبب انحطاط اخلاقی میشود. دوستان من همیشه پرهیزگار و باتقوا باشید و این را در عمل نشان دهید. تقوای شما بایستی بیشتر از ملت شکست خورده باشد. احساس گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و خستگی و خواب در همه یکسان است ولی می توان از نظر اخلاقی برتر از سایرین بود و این هم نشانه ی انسانیت است. باید حزم و احتیاط  و مراقبت دائمی باشد تا از گزند در امان بمانیم.

 

کوروش انسانی کم نظیر بود. این مرد برجسته در جوانمردی، گذشت، فداکاری، نجابت، عیب پوشی، عدالت، از خود گذشتگی، رافت و مهربانی، رقت قلب، مردانگی، شجاعت، خلق خوش و جمیع صفات پسندیده سرآمد همه بوده است پادشاهی عادل که همیشه در فکر رعیت و آسایش او بود و در هر موردی اگر اجحافی می دید سخت واکنش نشان می داد. بر حسب عقیده و نظر صاحب نظران زمان خود و حتی دشمنان پادشاهی نمونه بود. در هنگام غذا تعداد زیادی از نزدیکان با او غذا می خوردند و تنها غذا خوردن را دوست نداشت. اغلب مقداری غذا برای نگهبانان می فرستاد و از این راه محبت آنان را جلب می کرد. لباسش مادی بود و عقیدهاش این بود که لباس تمام بدن را میپوشاند. در تمام زندگانی این پادشاه فقط یک زن داشت و پس از فوت، زن دیگری را اختیار نکرد. در عین حال او شخصیتی با تدبیر بود، بطوری که پادشاه توانست شالوده ی امپراتوری بزرگی را بنیان نهد که از مدیترانه تا رود سند و از روسیه تا خلیج فارس وسعت داشت و این سرزمین وسیع را به بهترین وجهی اداره میکرد.

 نمونه ی ازخودگذشتگی و مهربانی او این که :

 

«یک روز وقتی کوروش در فینیقیه سوار بر اسب مشغول به دیدن از سپاهیان و بازدید شهر و رسیدگی به امور اهالی بود، جوانی ارتب نام بر روی درخت نزدیک محل بازدید نشسته و تیر و کمان نهاده و انتظار کوروش را می کشید تا او را به قتل برساند. از قضا هنگامی که کوروش به تیر رس او رسید تیر سه شاخه از کمان رها شد ولی از حسن اتفاق در همان زمان اسب کوروش پایش در گودالی گیر کرد و بر زمین خورد و تیر به کوروش اصابت نکرد. اطرافیان او را دستگیر کرده و نزد کوروش بردند. کوروش از او پرسید: به چه سبب میخواستی مرا یکشی؟ ارتب جواب داد: چون چندین نفر از کسان من در جنگ با تو کشته شده اند. کوروش پرسید: اگر من به جای تو بودم با من چه کار میکردی؟ ارتب جواب داد: دستور میدادم تو را به قتل برسانند.کوروش گفت ولی من این کار را با تو نمی کنم. ارتب گفت: پس میخواهی با من چه کار کنی؟ کوروش گفت: تو را آزاد مینمایم، چون من جواب بدی را با نیکی جواب خواهم داد. ارتب کوروش را ستود و از کوروش خواست که او را در ردیف فداییان خود قرار دهد. کوروش نیز خواسته ی او را پذیرفت. در جنگ با مساژت ها هنگامی که کوروش از پشت جبهه دچار شکست شد و ماساژت ها بخش عقب جبهه را دچار تزلزل کردند، مردی از ماساژت ها با شمشیر به گردن آن نازنین زد که بر اثر همان ضربه کوروش به قتل رسید. ارتب که نزدیک کوروش بود پس از کشتن ضارب جسد کوروش را از میدان نبرد به در برد و با سرعت جسد را به پاسارگاد رساند و زمانی که کوروش را جهت دفن حاظر کرد از شدت اندوه با خنجر شکم خود را درید و به این ترتیب زندگی، پس از مرگ کوروش را نخواست.»

فیروز نهاوندی، قاتل عمر

فیروز نهاوندی، قاتل عمر

 

فیروز نهاوندی کسی بود که عمربن خطاب را به قتل رسانید. این جوانمرد ایرانی که عرب ها او را ابولؤلؤ می نامیدند، از بد حادثه در دوران کوتاه زندگیش دو بار به اسارت درآمده بود. نخست در جنگ ایران و روم به دست رومی ها اسیر شد و  دوم در جریان یورش اعراب به روم بود که به اسارت تازی های اشغالگر روم درآمده بود.

او مردی بود قوی هیکل، خوش سیما، روشن بین، صاحب دانش و هنر که در بازار برده فروشان به یکی از اشراف عرب به نام مقیرة بن شعبه فروخته شد.

 

روزی عمر او را می بیند و از او سوال می کند که از هنرهای زمان چه می داند. او در پاسخ می گوید:انواع کارهای دستی از جمله درودگری، آهنگری، کنده کاری، نقاشی. عمر می گوید چنین شنیده ام که می توانی آسیابی بسازی که به وسیله ی باد گندم را آرد کند. فیروز می گوید: آری یا امیرالمومنین. عمر می پرسد می توانی چنین آسیابی برایم بسازی؟ فیروز در جواب می گوید: «ای خلیفه بزرگ! اگر زنده باشم برایت چنان آسیابی خواهم ساخت که تمام مردم، در شرق و غرب عالم درباره اش گفتگو کنند

و عمر در همان موقع به همراهانش می گوید که این غلام با این کلامش مرا سخت هراسناک کرد و همان موقع فیروز را از صاحبش می خرد تا در خدمت خود بگیرد.

قتل عمر دو سال بعد از جنگ معروف نهاوند اتفاق افتاد که آن جنگ آخرین نبرد بین اعراب و ایرانی ها بود. اعراب آن جنگ را فتح الفتوح نامیدند. و بعد از دو سال اسیران جنگی ایرانی را عرب ها به صورت گله های حیوان به هم بسته و با زنجیر به مدینه آوردند. آن روز ها که اسیران وارد شهر می شدند فیروز جلوی دروازه ایستاده بود و اسیران را نگاه می کرد. حال زنان اسیر و دیدار کودکان خردسالی که از گرسنگی و تشنگی ناتوان شده بودند و در رنج بودند، دل فیروز را سخت به درد آورد و فیروز آن ها را در آغوش می گرفت و با آن ها گریه می کرد. شعبی می گوید:«وقتی اسیران جنگ را به مدینه آوردند، فیروز هر اسیر کوچک یا بزرگی را که می دید بر سرش دست نوازش می کشید و می گریست و می گفت: عمر جگرم را خورد.» او که دل در گرو عشق ایران و ایرانی داشت و روزهای زیادی شاهد ضجه ها و زاری هم وطنانش بود که در اسارت به سر می برند تصمیم گرفت که به تلافی جور و ستمی که بر ایرانی ها می رود عمر را به قتل برساند. او خنجری داشت دو سویه و آن روز خنجرش را زیر شالش پنهان نمود و به مسجد آمد. هنگامی که عمر به عنوان امام جماعت جلوی صف نمازگزاران قرار گرفت فیروز به سرعت خنجرش را کشید و با همه قدرت شش ضربه به بدن عمر وارد نمود.

یکی از زخم ها که زیر ناف او ایجاد شده بود بسیار عمیق و مهلک بود و خلیفه اسلام از همان زخم جانکاه به هلاکت رسید.

معروف است که فیروز پس از فرار از مسجد به منزل «هرمزان» رفت تا خود را تسلیم آن سردار ایرانی کند. هرمزان ظاهرا مسلمان شده بود و آن روزها جزء مشاوران خاصه عمر بود. داستانی از این سردار ایرانی در تاریخ آمده که بسیار شنیدنی است:

وقتی هرمزان در یکی از جنگ های میان اعراب و ایران اسیر می گردد با توجه به موقعیت ممتازی که داشته او را به حضور عمر می آورند تا خلیفه درباره سرنوشتش تصمیم بگیرد. عمر ابتدا او را به قبول اسلام دعوت می نماید با این تاکید که اگر مسلمان بشوی از کشتنت صرف نظر خواهم کرد. اما هرمزان با وجود این که زیر تیغ دشمن قرار داشته دعوت عمر را رد می کند. در نتیجه عمر فرمان قتل او را صادر می کند، هنگامی که جلاد می خواهد فرمان خلیفه اسلام را اجرا کند هرمزان با صدای بلند می گوید ای عمر، هر واجب القتلی حق دارد اجرا آخرین تقاضایش را درخواست کند. خلیفه می پرسد: چه می خواهی؟ هرمزان می گوید درخواست فوق العاده ای ندارم. فقط کمی آب به من بدهید تا بنوشم که تشنه به قتل نرسم. خلیفه در حالی که به این تقاضا که به نظرش مسخره آمده بود می خندد و فرمان می دهد تا ظرف آبی به هرمزان بدهند. وقتی هرمزان ظرف را می گیرد، می گوید که آیا به من امان می دهید که تا وقتی آب را نخورده ام به قتل نرسم؟ عمر در پاسخ او می گوید بلی تا وقتی آب را ننوشی فرمان اجرا نخواهد شد. سپس هرمزان آب را به زمین می ریزد و بعد می گوید ای عمر، وفای به عهد نوری است درخشان که خلیفه نمی تواند از آن سرباز  زند. عمر که سخت از این اقدام زیرکانه به تعجب فرورفته بود فرمان می دهد تا جلاد شمشیر را از روی گلوی هرمزان بردارد و بعد می گوید باید صبر کنی تا در کارت نظر داده شود.

وقتی هرمزان از مرگ حتمی نجات می یابد و از دست جلاد خلاص می شود با صدایی متین و شمرده شهادتین را اعلام می کند و اسلام را می پذیرد.

عمر به هرمزان می گوید در حالی که زیر شمشیر بودی و مرگت حتمی بود از قبول دعوت اسلام سرباز زدی و مردن را بر آن ترجیح دادی ولی اینک که خطری تو را تهدید نمی کند با رغبت اسلام را می پذیری، چرا؟ هرمزان در جواب می گوید: تو می خواستی تا من زیر فرمان تو مسلمان شوم تا از کشتنم درگذری. می ترسیدم که اطرافیان شما و همچنین هم وطنانم بگویند که هرمزان مردی بود که برای نجات جانش دعوت خلیفه را پذیرفت که این امر، ننگ بزرگی بود که تا ابد بر دامانم می نشست و نام هرمزان بین ایرانیان با خفت و بدی همراه می شد. اما وقتی خود را آزاد دیدم با میل خودم اسلام را پذیرفتم یعنی در کمال رشادت و سلامت عقل عمل نمودم نه از روی ترس از مرگ.

سپس عمر رو کرد به حاضران در مجلس و گفت:«ایرانیان عقل و خردی دارند که سزاوار آن سلطنت باشکوه بودند.»و بعد هرمزان را به عنوان یکی از مشاوران خود انتخاب نمود.

معلم پای تخته داد می‌زد(زنده باد خسرو گل سرخی) روحش شاد

معلم پای تخته داد می‌زد
/صورتش از خشم گلگون بودو دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی ‌آخر کلاسی‌ها،لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد

برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان،تساوی های جبری رانشان می داد
 با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است/از میان جمع شاگردان یکی برخاست،همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...

به آرامی سخن سر داد:تساوی اشتباهی فاحش و محض است.

نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند

و او پرسید: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود ؟اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود ؟وان سیه چرده که می نالید، پایین بود ؟اگر یک فرد انسان واحد یک بود، این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟ یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...