منی که روانی هستم باید...

منی که روانی هستم باید...

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را، که روز و روزگار خوش است وتنها دلِ ما، دل نیست، باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم، از چشمه درسِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن، یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ،برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان، برای ارزش زندگی کافیست در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم، یادم باشد می توان با گوش سپردن به آوازشبانه ی دوره گردی که از سازش درد می بارد به عشق پی برد و زنده شد ،معجزه قاصدکها را باور داشته باشم ،گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود، هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم، هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم، از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت، زمان بهترین استاد است، قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت بر فرقم نکوبم، با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود، با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود، آدمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند، زنده ام و این گونه که می گویند: اشرف مخلوقاتم...!

 

فقر

ميخواهم بگويم فقر همه جا سر ميكشد... فقر، گرسنگی نيست... فقر، عريانی هم نيست... فقر، گاهي زير شمش های طلا خود را پنهان ميكند... فقر، چيزی را  " نداشتن " است، ولی، آن چيز پول نيست... طلا و غذا نيست... فقر، ذهن ها را مبتلا ميكند... فقر، بشكه های نفت را در عربستان، تا  ته  سر ميكشد... فقر، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفته ی يك كتابفروشی می نشيند... فقر،  تيغه های برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد ميكند... فقر، كتيبه ی سه هزار ساله ایاست كه روی آن يادگاری نوشته اند... فقر، پوست موزی است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود... فقر، همه جا سر ميكشد...!

 فقر، شب را " بي غذا  " سر كردن نيست.

فقر، روز را  " بی انديشه"  سر كردن است. 

زنده یاد استاد محمد نوری

 چه عاشقانه «مریم» را قسم می دادی استاد!
«نازنین مریم»را می گویم؛ 

" جان «مریم» چشماتو واكن ... سری بالا كن ... در اومد خورشید ... شد هوا سفید ... وقت اون رسید ...بریم به صحرا ... آی «نازنین مریم» ... جان «مریم» ... چشماتو واكن ... منو صدا كن! "

حالا «مریم» از دیشب بیدار بیدار است!
دل نگران است استاد!
دل نگران این سکوت!
این سکوت سرد ترانه!
گاه زیرزیرکی چشمانش را می بندد؛
چشمانش را می بندد، شاید چشمانت را باز کنی!
چشمانت را باز کنی و باز برایش بخوانی و باز برایت ناز کند!
می شنوی؟
کارش به جایی رسیده که زیرلب زمزمه می کند: جان «مریم» چشماتو واكن ... منو صدا کن!

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.